گردش صبح
صبح وقتی بابایی از اداره اومد خونه . منو تو و بابایی رفتیم بگردیم. خیلی شادی میکردی پسرم.ما خوشحال بودیم از صدای خنده هات. مخصوصا وقتی بابایی بردت کوه تا از بالا شهر رو ببینی . من خیال میکردم میترسی اما خیلی خوشحال بودی. ...
نویسنده :
Zohreh
17:51